آریاناآریانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

تربچه نقلی من

روزمره های تربچه نقلی

سلام ناز گل مامان اول از همه سال نو رو با تاخیر زیاد بهت تبریک میگم.تو امسال دومین نوروزت رو تجربه کردی چقدر زود گذشت  وچقدر من تو این ١ سال پر تجربه تر و پخته تر شدم .......... امسال خدا رو شکر سال خوبی بود لااقل بد نبود .......... بهراد خاله به جمع ما اضافه شد .......... من فوقم رو گرفتم .......... تو بزرگتر شدی و با شیرین کاریات به زندگیمون شادی بخشیدی ........ خلاصه سال بدی نبود......... تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده که برات بگم ........... تو اسفند من ٢ تا و بابایی ١ آزمون استخدامی شرکت کردیم و رفتیم مشهد خدا رو شکر فعلا مرحله اولش رو قبول شدیم ..........اما تو اونجا تب کردی و چند روزی حالت بد بود دکتر تشخیص عفونت ادر...
31 فروردين 1392

روزمره های تربچه نقلی

سلام عزیزکم ..... الان که دارم واست مینویسم ١٤ ماه و ٤ روز سن داری ....... چند روزی واسه تعطیلات رفتیم مشهد ١٤ دی یعنی روز اربعین من و شما  با قطار راهی مشهد شدیم و چند روز بعد هم بابایی به ما پیوست و ٢٣ دی روز شهادت امام رضا هم برگشتیم خونه ..... رفتنی اولش فقط من و تو توی کوپه بودیم .... بعدش ٢ تا خانم و یه بچه سوار شدن ........ شب میخواستیم زود بخوابیم ولی تو انگار اصلا قصد خوابیدن نداشتی و هی اینور و اونور میرفتی .... صبحش هم که بیدار شدی همش دلت میخواست تو سالن بدوی و من بینوا هم مجبور بودم دنبالت بیام ........آخه مامان جون این همه انرژی رو از کجا میاری تو ؟؟؟؟؟؟ همه دلشون حسابی واست تنگ شده بود .......... بهراد خاله ماشالله...
1 بهمن 1391

روزمره های تربچه نقلی

سلام گلکم .... الان تقریبا ١٣ ماهته ..... از ١٠.٥ ماهگی راه میری الان دیگه بیرون کفش پات میکنم و تو هم با ذوق و شوق میدوی و جیغ میکشی .... یه روز با خودم بردمت بازار تو هی میرفتی تو مغازه ها و منم دنبالت ،آدما که راه میرفتن فکر میکردی دنبال تو هستن و شروع میکردی به دویدن .... یه روز جمعه هم رفتیم سینما تو دایم وسط صندلی ها راه میرفتی و من و بابایی هم دنبالت ... اسم چند تا از اعضای بدنت رو یاد گرفتی و وقتی ازت میپرسم نشونشون میدی مثل پا ،مو ،چشم ، دهان و ... همه حرفا رو متوجه میشی ولی خیلی حرف نمیزنی در حد همون مامان بابا جیز و.... خیلی پر انرژی هستی و من گاهی وقتا واقعا کم میارم ..... یه وقتایی هم عصبانی میشم و دعوات میکنم که باید مامانو...
23 آذر 1391

سفر

سلام گلکم ... ٦ مهر عروسی دختر عموم زهرا بود و من و تو ٣ مهر رفتیم مشهد واسه عروسی .... عروسی خوبی بود مراسم رقص سنتی و پرتاب دسته گل عروس داشتن که من تا حالا ندیده بودم .... واسه تو هم جالب بود با تعجب نگاه می کردی..... مشهد که بودیم یاد گرفتی چند قدمی راه بری  و الان دیگه ٢ متری خودت راه میری... نمیدونم چرا همیشه استعدادت وقتی مشهد هستیم شکوفا میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ١١ مهر با مامانی و خاله سمانه و شوهرش راهی شمال شدیم و قرار شد بابایی رو اونجا ببینیم ...... ساعت حدود ٧ شب رسیدیم چالوس و تو ویلایی که از طرف شرکت بابایی داده بودن مستقر شدیم.... ویلای خیلی قشنگی بود ... رو به دریا .... تو هم اولین شمالت رو تجربه کردی.... خدا رو شکر دختر خیلی ...
24 مهر 1391

دنیای این روزهای من

سلام مامی جون ........... بالاخره مامان شاخ غول رو شکست و در تاریخ ٢٣ شهریور ١٣٩١ دفاع کرد ... و نمره ١٧ از ١٨ گرفت نمیدونی چقدر احساس راحتی می کنم .......... انگار یه کوهی از روی دوشم برداشته شده.......... تو این مدت اوقاتی رو که متعلق به تو و بابایی بوده رو صرف پایان نامم کردم .......... گاهی وقتا که مشغول بودم و نمیتونستم به تو برسم همش تو دلم ازت معذرت خواهی میکردم و بهت قول میدادم که بعدش واست جبران کنم........... الان دیگه وقتشه......... فکر کنم تو هم تو دلت میگی : "ببینیم و تعریف کنیم" چند روزیه که لثه بالاییت متورم شده فکر کنم دوباره دندون تو راهه.......... خیلی بی اشتها شدی........الان دیگه به راحتی می ایستی و هیچ چیزی از دس...
26 شهريور 1391

روزهایی که نبودیم

سلام گلکم........... خوبی عسل خانمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واییییییییییییی خیلی وقته نیومدم از شیرین کاریهات بنویسم شرمنده خانمی جونم برات بگه که من و شما ١٩ مرداد رفتیم مشهد ............. همه دلشون حسابی واست تنگ شده بود .........٢ هفته ای اونجا بودیم و تو حسابی کیف می کردی آخه همه تحویلت می گرفتن.......... نی نی خاله مریم هم روز بعد از رسیدن ما دنیا اومد ........ اسمش رو هستی گذاشتن اسم قشنگیه ........امیدوارم دوستای خوبی واسه هم بشین........ بعد عید فطر بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه............ از اون موقع که مشهد بودیم یاد گرفتی دستت رو به جایی بگیری و بایستی گاهی هم چند ثانیه ای دستات رو رها میکنی .......... دیشب واسه اولین بار بدون...
15 شهريور 1391

روزهایی که گذشت

سلام جیگر مامان خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان دیگه ٣ روزه که ماه رمضون شده ولی من امسال هم مثل پارسال واسه خاطر تو روزه نمیگیرم ........ خیلی خوبه آخه هوا خیلی گرمه و روزه تو این هوا واقعا طاقت فرساست...........  ولی به خاطر بابایی مجبورم بیداربشم.......... تو هم سحرا بیدار میشی و سحری میخوری ........ بابا بهت ماست میده بخوری......... شنبه بردمت بهداشت وزنت ٧١٠٠ و قدت ٦٧.٥ ............. مامان جون آخه چرا تو وزن نمیگیری آخه از وقتی سینه خیز میری دیگه امان منو بریدی .... فقط باید دنبال تو باشم که بلایی سر خودت نیاری ........... عاشق سیم زرده لپ تاپی ....... و شارژ و کنترل تلویزیون .......... مخصوصا سیم زرده............ خاله سمانه میگه مام...
2 مرداد 1391

8 ماهگی نفسم

سلام نفسم امروز به سلامتی ٨ ماهگیت تموم میشه و وارد ٩ ماه میشی ........... باورم نمیشه اینقدر زود گذشت....... انشالله ١٢٠ ساله بشی قربونت برم ومنم همیشه شادیتو ببینم .......... من و بابایی هر روز بیشتر عاشقت میشیم ...
29 تير 1391

اولین مروارید جیگرم

سلام گلکم امروز دیگه به سلامتی اولین دندونت نمایان شد چند روزی هست که خیلی اذیت شدی ............ دیروز هم به شدت لثت متورم بود تا اینکه امروز دیگه دندون دار شدی ............ قربون اون دندون کوشولوت برم من .......... دیگه زیر انگشت حس میشه.........حالا میتونی نون بابا رو بخوری عوض شیر مامان خدا کنه واسه بعدیا اذیت نشی عزیزم آخه مامان طاقت اشکاتو نداره جیگرم دوست دارم قد آسمونا ...
26 تير 1391