من مامان میشوم
سلام مامانی خوبی تربچه مامان
دیروز دست زدم به دلم یه چیز سفت اومد زیر دستم و تو نمیرفت فکر کنم سرت بود جیگرم
عزیزکم روزی که فهمیدم تو، توی دلمی سوم فروردین اولین سالگرد ازدواج من و بابایی بود و ما مشهد خونه مامان بزرگ بودیم من و بابا منتظرت بودیم مامان بزرگ خاله ها رو واسه شام دعوت کرده بود و داشت کارهای مهمونی رو انجام میداد ظهر بود که من رفتم بی بی چک گذاشتم دیدم یه خط خیلی کمرنگ افتاد نمیدونستم مثبته یا نه
شب که خاله ها اومدن مامان بزرگ دلش طاقت نیاورد و موضوع رو گفت هر کی یه چیزی میگفت یکی میگفت مثبته یکی میگفت منفیه اما من احساس میکردم مثبته چون دو دفعه قبلی همون خط کمرنگه هم نبود دل تو دلم نبود مامانی
تا اینکه فرداش من و بابا رفتیم آرمایش بگیریم ولی چون تعطیلات عید بود همه جا تعطیل بود تا اینکه بالاخره یه جا رو پیدا کردیم بعد از نیم ساعت گفتن که نشون نمیده باید نمونه تیتر بشه مامانی خیلی بلا بودی و خودتو نشون نمیدادی خلاصه بعد از تیتر کردن گفتن جواب مثبته
من داشتم مامان میشدم
حال عجیببی داشتم احساس خوشحالی زیاد از مادر شدن همراه با نگرانی از مسیولیت سنگینی که بعد از این داشتم
خلاصه گلکم اینجوری بود که تو اومدی تو دل مامان نشستی
امیدوارم همیشه سوم فروردین روز خوش یمنی واسه خونواده کوچیک ما باشه