آریانا متولد میشود
سلام جوجوی من خوبی جیگر؟
خوب مامانی وقتی رفتیم بیمارستان منو بردن بخش زایمان و مامانی رو پشت در نگه داشتن بعد از انجام سونو گفتن که جنابعالی دارین با پا تشریف میارین و من باید عمل بشم و از اونجایی که دکتر ادهمی هنوز نیومده بود دکتر نظرزاده باید منو عمل میکردن .نمیدونم چرا اینقدر در اون لحظه دل نازک شده بودم اشکام بدون دلیل دوست داشتن سرازیر بشن و چون تو خیلی عجله داشتی که زودتر بیای به من سرم زدن که اگه دردم آروم شد چند روز بعدتر بیای ولی مثل اینکه خیلی عجله داشتی و مامان دردش بیشتر شد.دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم از یک طرف درد داشتم از طرفی هم از ایکه بابایی پیشم نبود یه کمی دلم گرفته بود و از طرفی هم خبر فوت ساناز رو شنیده بودم.
بالاخره ساعت ١.٣٠ نیمه شب منو بردن اتاق عمل و من که خیلی خسته شده بودم از دکتر خواستم منو بیهوش کنه مامانی میگفت ٢٠ دقیقه بعد تو رو بیرون آوردن وقتی به هوش اومدم همش به فکر تو بودم دوست داشتم زودتر ببینمت جالبه اینقدر درد داشتم که اصلاً یادم رفته بود واسه کسی دعا کنم بالاخره منو آوردن توی بخش و تو رو دیدم که به شدت گرسنت بود و داشتی جیغ می کشیدی خیلی ناز بودی مامان جون و خیلی هوشیار همونطور که دوست داشتم وزنت ٢.٥٤٥ گرم و قدت ٤٨سانت و دور سرت ٣٣ سانت بود اینقدر ریز بودی که پوستت چروک بود عزیزم .مامانی بلافاصله تو رو داد تو بغلم تا بهت شیر بدم .با اون ریزه میزه ایت شدیداً تلاش میکردی انگار از قحطی در اومده بودی مامان جون. خدا رو شکر بالاخره اومدی تو بغلم دوستت دارررررررررررررم پرنسسم