آریاناآریانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

تربچه نقلی من

ساعت های قبل از تولد

1390/11/2 23:32
نویسنده : الهام
375 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی رفتم مشهد اول میخواستم برم دکتر تا از وضعیتت با خبر  بشم اما متاسفانه دکتر ادهمی رفته بود خارج و تا ٢٨ آبان هم نمی اومد منم مونده بودم چی کار کنم برم پیش یه دکتر دیگه یا اینکه صبر کنم تا دکتر خودت بیاد بالاخره تصمیم گرفتم صبر کنم تا دکتر خودت بیاد و دعا میکردم تا اون موقع به دنیا نیای . خلاصه روز جمعه ٢٧ آبان که روز جهاز برون سهیلا دختر خالم بود از صبحش یه دردایی حس میکردم در واقع از شب قبل یکی دو تا کمر درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم آخه هنوز واسه اومدنت زود بود عزیزم و من هنوز کلی کار داشتم . با مامانی رفتیم خونه خاله همه بر و بچز , خاله ها و دختر خاله ها بودن دردای من داشت بیشر میشد ولی بازم تحمل کردم بعد ناهار خانواده داماد اومدن و رفتیم خونه عروس .اونجا زینب زن عموی سهیلا به شوخی بهم گفت اینقدر راه نرو همین امشب زایمان میکنی ها.

کم کم فاصله دردا کمتر میشد و من بی طاقت تر که مامانی گفت بهتره بریم خونه .خاله عفت هم به اصرار من باهامون اومد چون مامانی دست تنها بود و اینجور مواقع هول میشه .خاله سمانه هم میگفت اگه قول میدی امشب زایمان کنی منم میام خلاصه  رفتیم خونه مامانی و من زودی پریدم تو حمام چون ممکن بود بعدش تا چند روز نتونم برم بعدش شام مختصری خوردم  که در همین حین بابایی زنگ زد و منم بهش گفتم که درد دارم باورش نمیشد میگفت منو سر کار نزار اگه درد داری پس چطوری داری صحبت میکنی ؟ نمیدونست که مامانت خیلی صبور و دل گندست.

فاصله دردا داشت کمتر میشد و خاله عفت هم دقیقه میگرفت تو همین اوضاع بود که مهسا از بچه های دانشگاه اس داد که ساناز یکی دیگه از بچه ها تو جاده تصادف کرده و فوت شده . منو بگی درد خودم کم بود این خبر رو هم که شنیدم دیگه حالم بدتر شد امان از دست این مهسا با این خبر دادنش . ساعت حدود ٩و ٣٠ بود که با مامانی و خاله عفت و خاله سمانه و دایی محمدرضا  راهی بیمارستان رضوی شدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)