غروب جمعه
غروبای جمعه همیشه دلگیره بخصوص اگه تو یه شهر غریب باشی و تنها
امشب بابایی کشیکه از صبح زود رفته سر کار امشب هم نمیاد و من و توییم و یه جمعه ی دلگیر
صبح زنگیدم خونه مامانی خاله سمانه هم اونجا بود اینقده بهش حسودییییم شششد که هر وقت بخواد میتونه بره خونه مامانی منم دلم خونه مامانمو میخواد منم دلم مشهد میخواد منم دلم جمعه ها مهمون بازی میخواد باز خوبه که تو هستی و گرنه دیگه دق میکردم
بابایی قول داده تابستون دیگه بریم مشهد زندگی کنیم از اولشم قرار بود ٢ سال کاشان باشیم تازه تابستون میشه ٢ سال و نیم ولی از این باباییت نمیشه یه حرف جدی کشید بیرون وقتی ازش میپرسم کی میریم مشهد میگه هر وقت تعطیلی زیاد باشه فکررر کن،البته کاشان هم شهر خوبیه ولی من اینجا خیلی تنهام بعدشم مامانت عاشق شهرای بزرگ و پر زرق و برقه چی کار کنم دست خودم نیست دیگه
امروز از بیکاری یه کم به کارای خونه رسیدم اول با هم رفتیم حموم بعد لباسا رو ریختم تو ماشین و یه کم گردگیری کردم، چرا فردا نمیاد حوصلم سر رفت