روزهایی که گذشت
سلام جیگر مامان شرمنده که اینقدر دیر اومدم.آخه مامانت یه کوچولو تنبله
چند وقت پیش یعنی تقریبا ده روز پیش مادر جون(مامان بابایی) اومده بود خونمون ببین تو فسقلی چی کار کردی که به خاطر تو اومد. تو این دو سال که ما اینجاییم تا حالا نیومده بود خونمون ولی دیگه واسه دیدن تو بالاخره طلسمو شکست و اومد. نمیدونی چقدر خوش به حالت شده بود همش بغل مادر جون بودی انگار نه انگار که مامانی هم وجود دارهمادر جون بعد ٦ روز برگشت و ما دوباره تنها شدیم
قرار بود که واسه رفتن به مشهد بلیط قطار بگیریم و بابایی این وظیفه خطیر رو به من واگذار کرده بود که از طریق اینترنت بلیط بخرم اما هی وای من، منم که سرم به صحبت با مادر جون گرم شده بود از بلیط گرفتن غافل شدم و قطار پر شد و رو دست بابایی خرج گذاشتم چون مجبور شدیم بلیط هواپیما از تهران بگیریم ولی عیب نداره عوضش زودتر میرسیم. بالاخره بعد از ٢ ماه و نیم ٢٤ اسفند میریم مشهد.نمیدونی مامانی و خاله و دایی چقدر واسه دیدنت لحظه شماری میکنن.
دوست دارم هستی من