روزهایی که گذشت
یه کارهای جدیدی رو وقتی مشهد بودیم یاد گرفتی
وقتی ما غذا میخوردیم تو هم نگاه میکردی و وقتی قاشق رو نزدیک دهنت می آوردیم دهنتو باز میکردی به چایی علاقه خاصی نشون میدادی دایی محمدرضا یه فیلمی ازت گرفته که داره لیوان چایی رو میچرخونه تو هم همزمان سرت رو میچرخونی .امان از این دایی مردم آزار.......
یه شب دایی تو رو با خودش برد مغازه که خرید کنه و تو با یه ٢ تومنی تو دستت برگشتی خونه، سوپر محل بهت عیدی داده بود...........
دستات رو به طرف اشیا دراز میکردی و میبردیشون سمت دهنت.......
وقتی برگشتیم خونه من شروع به خونه تکونی کردن همه قبل عید خونه تکونی میکنن من بعد عیدکه یه هفته ای طول کشید.....بعدشم کارای پایان نامم رو شروع کردم باید تا هرطور شده تا آخر خرداد تمومش کنم...
الان ٢ هفته ای میشه که یاد گرفتی غلت بزنی بعدشم شروع میکنی به داد و فریاد تا برگردونمت......
جمعه همکارای بابایی اومدن خونمون اولش شروع کردی به گریه بعد که کم کم آشنا شدی یه خنده هایی میکردی که بیا و ببین........
عروسکم نمیدونی چقدر با اومدنت زندگیم شیرین شده خدایا شکرت واسه همه چیزایی که بهم دادی شاید چیزایی که من دارم و خیلی عادی از کنارش رد میشم آرزوی خیلی ها باشه خدا جون شکرت........