خاطرات عید

سلام عروسکم

از فردای اون روز تو کم کم یخت آب شد و با بقیه آشنا شدی بخصوص واسه مامانی اینقدر میخندیدی و مامانی هم اینقدر ذوق میکرد و میشد برق خوشحالی رو تو چشاش دید...

میخوام مهمترین اتفاقات عید رو واست بگم

اول اینکه چهلم آقابزرگم بود البته قبل عید بعد رفتیم خونه عزیز همه خاله ها بودن (خاله های من )من بر عکس تو که فقط ١ خاله داری یعنی خاله سمانه (البته یه خاله الهه هم داشتی که الان دیگه پیش خداست چقدر دلم واسش تنگ شد) ٦ تا خاله دارم که همشون ماهن تو رو هم اینقده دوست دارن که نگو با این که تو اصلا بهشون نمیخندیدی اینقدر قربون صدقت میرفتن.........

٢٨ اسفند رفتیم واکسن ٤ ماهگیتو زدیم وزنت ٥ و٧٠٠ بود ایندفعه خیلی اذیت شدی شبش همش بیدار میشدی و گریه میکردی واسه سال تحویل قوچان خونه مادر جون بودیم بعد هم بدو بدو ناهار اومدم مشهد خونه عزیز من چون هر سال قرار همینه که روز اول رو میریم خونه عزیز (مامان بزرگ من) همه بودن ....

روز دوم جلوس خونه مامانی بود واسه شام و اما روز سوم که خاله سمانه فهمید داره مامان میشه یعنی دقیقا همون روزی که من فهمیدم تو رو تو دلم دارم اما خاله سمانه خیلی خوشحال نبود چون آمادگیشو نداشت و هنوز ٢ ترم از درسش مونده خدا کمکش کنه........

روز چهارم بابایی برگشت ولی من و تو موندیم اونجا ....نمیدونم چرا اونجا صبحا زود از خواب بیدار میشدی و شروع میکردی به حرف زدن و من و مامانی رو از خواب بیدار میکردی بعد دایی محمدرضا هم که سحرخیزه میومد تو رو میبرد پیش خودش تا ما بخوابیم ....

٨ فروردین رفتیم خونه خاله سمانه که تولدش هم بود من و مامانی رفتیم زیست خاور و واسش کادو خریدیم مامانی یه لباس حامگی و من یه دلفین تزیینی خوشگل....

راستی یادم رفت مامانی یه جفت گوشواره بهت عیدی داد دستش درد نکنه .....

١٣ بدر با خاله ها رفتیم گلمکان من دوربین رو برداشته بودم ولی یادم رفته بود شارژش کنم تا روشنش کردم شارژش تموم شد بنابراین از اولین ١٣ بدرت عکسی نداریم شرمنده..........

١٥ فروردین عروسی دوستم سمیرا بود تو هتل پردیسان من و تو و مامانی رفتیم خیلی اذیت نکردی....

١٧ فروردین بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه..........