آریاناآریانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تربچه نقلی من

خدا جون کمک

دیشب دوباره بردیمت دکتر، دکتر میگه شاید یبوستت از کم کاری تیروئید باشه ازت آزمایش خون گرفتن نمونه ادرار هم باید ببریم صبح تو اینترنت سرچ کردم نوشته بود کم کاری تیروئید میتونه باعث عقب موندگی ذهنی بشه  صبح زنگ زدم مامانی کلی دلداریم داد یه کم آروم شدم بابات که اصلا بلد نیست آدمو دلداری بده دارم دیوونه میشم ته دلم خالی شده یه چیزی تو گلوم قلمبه شده خدایااااا کمک کن...
15 اسفند 1390

غروب جمعه

غروبای جمعه همیشه دلگیره بخصوص اگه تو یه شهر غریب باشی و تنها امشب بابایی کشیکه از صبح زود رفته سر کار امشب هم نمیاد و من و توییم و یه جمعه ی دلگیر صبح زنگیدم خونه مامانی خاله سمانه هم اونجا بود اینقده بهش حسودییییم شششد که هر وقت بخواد میتونه بره خونه مامانی منم دلم خونه مامانمو میخواد منم دلم مشهد میخواد منم دلم جمعه ها مهمون بازی میخواد باز خوبه که تو هستی و گرنه دیگه دق میکردم بابایی قول داده تابستون دیگه بریم مشهد زندگی کنیم از اولشم قرار بود ٢ سال کاشان باشیم تازه تابستون میشه ٢ سال و نیم ولی از این باباییت نمیشه یه حرف جدی کشید بیرون وقتی ازش میپرسم کی میریم مشهد میگه هر وقت تعطیلی زیاد باشه فکررر کن،البته کاشان هم شهر ...
12 اسفند 1390

بدون عنوان

دیشب شربته اثر کرد و جنابعالی کار خرابی کردی هیچ وقت تا الان از این موضوع اینقدر خوشحال نشده نبودم امروز صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه 2 فصل از پایان نام رو که آماده کرده بودم به استاد نشون بدم و تو پیش بابایی موندی. بعد از اینکه استاد یه سری ایراد از کارم گرفت رفتم کتابخونه هنوز کاری از پیش نبرده بودم که بابایی اس داد بیا دیگه من دیرم شده باید برم سر کار و منم مجبور شدم تحقیقاتم رو نصفه نیمه ول کنم و بیام الانم پس از جیغ و ویق های فراوان خوابت برده منم خیلی خوابم میاد الان میام کنارت بخوابم ...
11 اسفند 1390

قلب منی

دیشب خیلی گریه کردی فکر کنم به خاطر مشکل یبوستت بود قلبم داشت آتیش میگرفت آخه طاقت گریه هاتو ندارم . با بغض و گریه خوابت برد حتی شیرم نخوردی تا ساعت ٣ونیم که بیدار شدم. صبح دوباره همون جیگر خودم شدی الانم اینقدر دست و پا زدی که دلم ضعف رفت و نشوندمت رو پام. خدا کنه مشکل خاصی نداشته باشی فعلا صبر میکنم ببینم شربته اثر میکنه یا نه بوس بوس     ...
10 اسفند 1390

روزهایی که گذشت

سلام جیگر مامان شرمنده که اینقدر دیر اومدم. آخه مامانت یه کوچولو تنبله چند وقت پیش یعنی تقریبا ده روز پیش مادر جون(مامان بابایی) اومده بود خونمون ببین تو فسقلی چی کار کردی که به خاطر تو اومد. تو این دو سال که ما اینجاییم تا حالا نیومده بود خونمون ولی دیگه واسه دیدن تو بالاخره طلسمو شکست و اومد. نمیدونی چقدر خوش به حالت شده بود همش بغل مادر جون بودی انگار نه انگار که مامانی هم وجود داره مادر جون بعد ٦ روز برگشت و ما دوباره تنها شدیم قرار بود که واسه رفتن به مشهد بلیط قطار بگیریم و بابایی این وظیفه خطیر رو به من واگذار کرده بود که از طریق اینترنت بلیط بخرم اما هی وای من، منم که سرم به صحبت با مادر جون گرم شده بود از بلیط گرفتن ...
8 اسفند 1390

سه ماهگیت مبارک

سه ماهه که قلبم شدی سه ماهه که همه وجودم شدی سه ماهه که هستی من شدی سه ماهه که خوشبخت خوشبختم سه ماهه که روزها و شبهام با وجود تو رنگی شده سه ماهه که دیگه غربت رو حس نمیکنم سه ماهه که دارم کیف میکنم                         "سه ماهگیت مبارک"   ...
27 بهمن 1390