آریاناآریانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تربچه نقلی من

روزهایی که گذشت

٥ شنبه رفتیم واسه جیگرم ٢ تا لباس خوشمل خریدیم اینقده بهت میادددددددددددد ....من عاشق اینم که لباسای دخترونه تنت کنم........ اینم یه عکس که مال چند هفته پیشه........   ...
3 ارديبهشت 1391

فعالیت های جیگرم

میخوام چند تا از عادتهایی رو که داری واست بگم تا یادم نرفته وقتی میخوای بخوابی حتما باید شصتت رو بمکی و با دستات جلوی چشمات رو تاریک میکنی . وقتی بغلم هستی و باهات حرف میزنم سرت رو برمیگردونی بالا و به من میخندی که من دلم اینقده ضعف میره که نگو........ صداهایی که درمیاری این روزا تغییر کرده بیشتر شبیه صحبت کردن شده. این روزا هم که کارت شده غلت زدن و کار من و بابایی هم برگردوندن تو به حالت اول...... دیشب با بابایی کلی با کریرت درگیر بودیم تا بفهمیم چطور میشه رو صندلی ماشین نصبش کرد چون میخواستم امروز با خودم ببرمت دانشگاه که بالاخره موفق شدیم.... امروز بابایی رفته نمایشگاه نفت و گاز تهران و ما هم با هم رفتیم دانشگا...
30 فروردين 1391

روزهایی که گذشت

یه کارهای جدیدی رو وقتی مشهد بودیم یاد گرفتی وقتی ما غذا میخوردیم تو هم نگاه میکردی و وقتی قاشق رو نزدیک دهنت می آوردیم دهنتو باز میکردی به چایی علاقه خاصی نشون میدادی دایی محمدرضا یه فیلمی ازت گرفته که داره لیوان چایی رو میچرخونه تو هم همزمان سرت رو میچرخونی .امان از این دایی مردم آزار.......  یه شب دایی تو رو با خودش برد مغازه که خرید کنه و تو با یه ٢ تومنی تو دستت برگشتی خونه، سوپر محل بهت عیدی داده بود........... دستات رو به طرف اشیا دراز میکردی و میبردیشون سمت دهنت....... وقتی برگشتیم خونه من شروع به خونه تکونی کردن همه قبل عید خونه تکونی میکنن من بعد عید که یه هفته ای طول کشید.....بعدشم کارای پایان نامم رو شروع کردم باید ت...
29 فروردين 1391

خاطرات عید

سلام عروسکم از فردای اون روز تو کم کم یخت آب شد و با بقیه آشنا شدی بخصوص واسه مامانی اینقدر میخندیدی و مامانی هم اینقدر ذوق میکرد و میشد برق خوشحالی رو تو چشاش دید... میخوام مهمترین اتفاقات عید رو واست بگم   اول اینکه چهلم آقابزرگم بود البته قبل عید بعد رفتیم خونه عزیز همه خاله ها بودن (خاله های من )من بر عکس تو که فقط ١ خاله داری یعنی خاله سمانه (البته یه خاله الهه هم داشتی که الان دیگه پیش خداست چقدر دلم واسش تنگ شد) ٦ تا خاله دارم که همشون ماهن تو رو هم اینقده دوست دارن که نگو با این که تو اصلا بهشون نمیخندیدی اینقدر قربون صدقت میرفتن......... ٢٨ اسفند رفتیم واکسن ٤ ماهگیتو زدیم وزنت ٥ و٧٠٠ بود ایندفعه خیلی اذیت شد...
29 فروردين 1391

باز اومدیم خونمون

سلاااااااااااام جیگرمممممممممممم سال نو مبارک..........عروسکم اولین عیدش رو هم تجربه کرد....چطور بود دوست داشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب ..........بزار واست تعریف کنم تو این مدت چه کارا کردیم کجاها رفتیم.......... ٢٤ اسفند بعد از ظهر رفتیم تهران تا از اونجا بپریم بریم مشهد . پروازمون یه ساعتی تاخیر داشت توی فرودگاه که بچه خوبی بودی و خیلی اذیت نکردی ٣تا دختر جوون از تو خوششون اومده بود و اومدن تو رو ازم گرفتن و باهات بازی کردن اما چشمتون روز بد نبینه همین که وارد هواپیما شدیم شروع کردی به جیغ و ویقی که بیا و ببین ..........هواپیما رو روی سرت گذاشته بودی ......... مهماندار میگفت یه چیزی بدین بمکه تا گوشاش اذیت نشه ...
28 فروردين 1391

سفر

امشب داریم میریم مشهد شاید یک ماهی بمونیم بعدش میام همشو واست تعریف میکنم... راستی جواب آزمایشات اوکی بود عروسکم سالم سالمه فداش بشه مامان.... ...
24 اسفند 1390

خرید سه نفره

روز پنج شنبه واسه اولین بار من و تو و بابایی سه نفری رفتیم خرید آخه تازه هوا یه کم خوب شده قبلش میترسیدیم تو سرما بخوری نمیدونی چقدر بازارا شلوغ بود همه اومده بودن خرید عید یه شور و حالی داشتن که نگووو.... . ما که خریدای اصلیمون رو گذاشتیم وقتی رفتیم مشهد ولی گفتیم یه چرخی بزنیم هم دلمون وا شه هم اگه چیز خوبی واسه تو دیدیم بخریم.الان دیگه تو ،در اولویت هستی بعد من و بعد بابایی طفلی ....ههههه ... البته قبلا من در اولویت بودماااا.... اولش تو ماشین بیدار بودی و با تعجب به دور و بر نگاه میکردی آخه تا حالا این همه آدم یه جا ندیده بودی بعد کم کم خوابت برد... خلاصه واسه تو یه تل و چند تا پنس فنری خریدیم که عکسش رو در ادامه مطلب گذاشتم...
22 اسفند 1390

در جواب دخترم كه پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟

امسال فريده حسن‌زاده براي شعر «در جواب دخترم كه پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟» سروده شده به زبان انگليسي به عنوان نامزد دريافت جايزه ادبي پوشكارت معرفي شد. در جواب ِ دخترم كه پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟ زيرا سال‌هاي جنگ بود و من نيازمند ِ عشق بودم براي چشيدن ِطعم آرامش. زيرا بالاي سي سال داشتم و مي ترسيدم از پژمردن پيش از شكفتن و غنچه دادن. زيرا طلاق واژه اي ست تنها براي مرد و زن نه براي مادر و فرزند. زيرا تو هرگز نمي‌تواني بگويي: مادر ِ سابق ِ من حتي وقتي جنازه‌ام را تشييع مي كني. و هيج چيز، هيچ چيز در اين دنيا نمي تواند ميان ِ مادر و فرزند جدايي افكند نفرت يا مرگ حتي. و تو ...
22 اسفند 1390