آریانا متولد میشود
سلام جوجوی من خوبی جیگر؟ خوب مامانی وقتی رفتیم بیمارستان منو بردن بخش زایمان و مامانی رو پشت در نگه داشتن بعد از انجام سونو گفتن که جنابعالی دارین با پا تشریف میارین و من باید عمل بشم و از اونجایی که دکتر ادهمی هنوز نیومده بود دکتر نظرزاده باید منو عمل میکردن .نمیدونم چرا اینقدر در اون لحظه دل نازک شده بودم اشکام بدون دلیل دوست داشتن سرازیر بشن و چون تو خیلی عجله داشتی که زودتر بیای به من سرم زدن که اگه دردم آروم شد چند روز بعدتر بیای ولی مثل اینکه خیلی عجله داشتی و مامان دردش بیشتر شد.دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم از یک طرف درد داشتم از طرفی هم از ایکه بابایی پیشم نبود یه کمی دلم گرفته بود و از طرفی هم خبر فوت ساناز رو شنیده بودم. ب...
نویسنده :
الهام
23:52
ساعت های قبل از تولد
وقتی رفتم مشهد اول میخواستم برم دکتر تا از وضعیتت با خبر بشم اما متاسفانه دکتر ادهمی رفته بود خارج و تا ٢٨ آبان هم نمی اومد منم مونده بودم چی کار کنم برم پیش یه دکتر دیگه یا اینکه صبر کنم تا دکتر خودت بیاد بالاخره تصمیم گرفتم صبر کنم تا دکتر خودت بیاد و دعا میکردم تا اون موقع به دنیا نیای . خلاصه روز جمعه ٢٧ آبان که روز جهاز برون سهیلا دختر خالم بود از صبحش یه دردایی حس میکردم در واقع از شب قبل یکی دو تا کمر درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم آخه هنوز واسه اومدنت زود بود عزیزم و من هنوز کلی کار داشتم . با مامانی رفتیم خونه خاله همه بر و بچز , خاله ها و دختر خاله ها بودن دردای من داشت بیشر میشد ولی بازم تحمل کردم بعد ناهار خانواده د...
نویسنده :
الهام
23:32
سیسمونی آریانا
خوب عزیزم جونم برات بگه وقتی رفتیم مشهد بابا بعد چند روزی برگشت ولی من و جنابعالی موندیم. بعد رفتن بابایی من و مامانیت شروع به خریدن سیسمونی کردیم وای چه روزای سختی بود چون من مثل یه توپ گرد و قلمبه شده بودم و راه رفتن واسم خیلی سخت بود.صبح و بعد از ظهر میرفتیم بازار چون چیزی به دنیا اومدنت نمونده بود و ما هنوز هیچی نخریده بودیم ولی اینقدر ذوق داشتیم که خستگیاش هم شیرین بود خاله سمانه هم روزایی که کلاس نداشت باهامون می اومد و کلی از خودش ذوق در می کرد. بالاخره بعد از بازار رفتن های پیاپی اول سرویس تخت و کمدت رو سفارش دادیم و بعد سرویس کالسکه و ... وقتی لباساتو میخریدیم همش تو رو توشون مجسم میکردم و کلی ذوق میکردم.
نویسنده :
الهام
22:47
شروع دوباره
سلام عریردلم بالاخره مامانی اومد تا خاطرات این مدت رو واست تعریف کنه آریانا جون بالاخره در ٢٧ آبان ١٣٩٠ در ساعت ١ و ٥٠ دقیقه نیمه شب پا به این دنیای پر هیاهو گذاشت و مامان و بابا رو کلی خوشحال کرد. عزیزم میخوام از اول همه رو به ترتیب واست تعریف کنم.
نویسنده :
الهام
22:11
سفر شاید طولانی
سلام عزیزکم ببخش که اینقدر دیر به دیر بهت سر میزنم آخه پروپوزال مامان رد شد و مجبور بودم یکی دیگه بنویسم عزیزم من و بابا فردا داریم میریم مشهد البته بابا برمیگرده ولی من تا دنیا اومدن جنابعالی اونجا لنگر میندازم آخه خیلی کار دارم سیسمونی جیگرم هست عروسی سهیلا هست از همه مهم تر تولدت عزیزکم بالاخره میبینمت نفس مامان بعد که اومدم میام همه چی رو واست تعریف میکنم البته نمیدونم کی برگردم رفتنم با خودمه برگشتنم با خداست من و بابا دوست داریم قد آسمونا ...
نویسنده :
الهام
12:58
روزهای انتظار
سلام جیگر طلای مامان خوبی تربچه جونم؟ امروز بابایی نمیخواست بره سر کار و میخواست پیش ما بمونه که همکارش زنگ زد اغفالش کرد و اونم رفت سر کار و باز من و تو تهنا شدیم عزیزکم یکشنبه میخواستم برم دکتر ولی دکتر وقت نداشت دوشنبه هم که مطب نبود تا اینکه بالاخره سه شنبه نوبت گرفتم و رفتم و دوباره صدای قلب خوشگلت رو شنیدم خدا رو شکر همه چیز خوب بود فقط مامانی زیاد چاق شده و دکتر آزمایش ادرار داد که دیروز نتیجش رو گرفتم و اونم اوکی بود هورااااااا الان هوا یه خورده سرد شده و کم کم باید بخاری بذاریم تا دختر گلم سرما نخوره البته بگم که مامان عاشق پاییز و اینجور هواست که وقتی صبح بیدار میشی یه خور...
نویسنده :
الهام
12:42