آریاناآریانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

تربچه نقلی من

روزهایی که گذشت

سلام جیگرم دوباره برگشتیم خونمون ...یه هفته ای رفتیم مشهد و برگشتیم........خیلی کم بود گریهههههههه...... بازم وقتی رسیدیم خونه مامانی شروع کردی به گریه ....غریبیت میکرد بعدشم رفتیم خونه خاله سمانه دوباره گریه کردی...... هر آدم جدیدی که میدیدی گریه میکردی......آخه بچه هم اینقدر از آدم به دور!!!!!!!!!!! خبر اینکه احتمالا نینی خاله سمانه پسره.........و جنابعالی پسرخاله دار میشی...... و یه چیز عجیب اینکه نینی خاله مریم که قبلا گفته بودن پسره حالا میگن دختره!!!!!!!!!!!!! الان دو روزه که اومدیم و تو منو دیوونه کردی ....اینقدر که اونجا بغلت کردن بغلی شدی ... پدر منو در آوردی نمیزاری به هیچ کاری برسم ....عیب نداره چند روز دیگه عادت می...
22 خرداد 1391

آریانای وروجک

سلام گلکم جدیدا خیلی وروجک شدی دیگه غیرقابل کنترل شدی.......... هر چی رو بخوای اینقدر غلت میزنی تا بهش برسی.....یهو رومو برمیگردونم میبینم واسه خودت رفتی تا اون سر اتاق ............سوار روروئک که میشی بیشتر دوست داری رو پاهات بایستی و نمیشینی و واسه خودت جلو میری، عقب میای ، چرخ میزنی....فقط مونده تک چرخ بزنی.... موقع غذا خوردن که میشه از خودت صدا در میاری وغذاها رو پرتاب میکنی و سر تا پات رو کثیف میکنی...... یه کار عجیبی هم شبیه بوسیدن میکنی لبتو میاری رو لپ من بعد میبری عقب........قربونت برم این کارا رو از کجا یاد میگیری...... عاشق این شیطونیاتم   ...
9 خرداد 1391

تفلد تفلد تفلدت مبارکککککککککک.........

جمعه ٥ خرداد تولد مجتبی جونم بود و من و دخملی واسش تیشرت و کیک خریدیم...... مجتبای عزیزم قد تمام بینهایت ها دوستت دارم...... میدونم که به خاطر راحتی ما چقدر تلاش میکنی...... دوستت دارم به خاطر همه مهربونیات..... امیدوارم ١٢٠ ساله بشی عزیزم..........
7 خرداد 1391

فعالیت های جیگرم

دیشب گذاشتیمت تو روروئکت پاهاتو به زمین میزدی و میخواستی راه بری ولی نمیدونم چرا فقط دنده عقب می رفتی مامان جون چند روزی میشه که میتونی بشینی البته فقط واسه چند لحظه و بعد فرود میای......... صداهای جدیدی از خودت در میاری دد میگی و یه وقتایی هم ماما و بابا البته شاید توهم من و بابایی باشه ولی چند باری به گوشم خورده میگی ماما.......قربونت برم من یه وقتایی خودتو برعکس میکنی و دست و پاهاتو میدی بالا و وزنت رو میندازی روی شکمت آخه مامان جون این چه کاریه دیگه .........دردت میاد عسلم.........وقتی رو پام میزارمت سرت رو اینقدر میدی عقب که از اون طرف میخوره به زمین.....جدیدا هم موقع شیر خوردن مامانو گاز میگیری ..... قراره واسه ١٤ و ١٥ خرداد ...
2 خرداد 1391

واکسن 6 ماهگی

سلام عروسکم ٥ شنبه قرار بود با بابایی بریم که واکسنتو بزنیم اما بابایی جلسه داشت و مجبور شد بره سر کار و من به ناچار تهنای تهنا بردمت واکسن بزنی...... کار آسونی نبود دلشو نداشتم، دوست داشتم یکی همرام می بود.... خلاصه رفتیم مرکز بهداشت کتابچی و یه خانم مهربون واکسنت رو زد و قد و وزنت کرد: وزن ٦.٤٠٠،قد ٦٥ و دور سر ٤٢ چیزی که منو نگران کرد وزنت بود فکر نمیکردم اینقدر کم باشه اما همون خانم مهربون گفت که نسبت به وزن تولدت بد نیست ....آه مامانی حالا که میتونم بهت غذا بدم میخوام اینقدر بهت بدم بخوری تا تپل مپلی بشی موقع زدن واکسن یه جیغ و ویقی راه انداختی که بیا و ببین بعد شبش هم خیلی بیقراری کردی و تب داشتی و قطره استامینوفن ر...
31 ارديبهشت 1391

هفته آخر اردیبهشت

چند روزیه که هوا خیلی گرم شدولی ما بخاطر اینکه سرما نخوری کولرو روشن نمیکنیم و فعلا داریم با پنکه سر میکنیم.... تو هم چند شبی بود که شبا دیر میخوابیدی و من و بابایی رو کلافه کرده بودی دیروز هم بابایی خواب موند و دیر رفت سر کار.... دیشب ناچار شدم بهت شربت خواب آور بدم و ساعت ١١ خوابت برد... چند وقتیه که دایم ٢تا پاهات رو با دستات میگیری حتی وقتی بغلم هستی...وقتی من عطسه میکنم خیلی میترسی و شروع میکنی به گریه کردن....زبونت هم که همیشه خدا یه متر بیرونه...ناخونات رو روی هر سطحی که زیر دستت باشه میکشی و خش خش راه میندازی... کم کم دارم بهت فرنی و سرلاک و سوپ میدم ، فرنی و سرلاک دوست داری ولی سوپ نه... امروز میخواستم کیسه...
25 ارديبهشت 1391

روزهایی که گذشت

سلام سلام روزم مبارک باشه.... اینو باید تو به من میگفتی عزیزم وای خدا جون اصلا باورم نمیشه امسال من هم جزو مادرها هستم ... روز مادر رو به همه مادرای دنیا بخصوص مامان خوب خودم تبریک میگم .... خدایا بهترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که بهترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است... کی بشه تو به من تبریک بگی عسلم ... خوب مامانی اینا 2 شنبه شب رسیدن و دیروز هم رفتن وقتی اومدن تا یه ربع تو فقط جیغ میکشیدی... غریبیت میکرد خلاصه کلی آبرو ریزی کردی...یه کم مهمون نوازی هم خوب چیزیه هااااا.. این چند روز خیلی خوب بود از تنهایی دراومدیم تو هم که حسابی خوش بخالت شده بود همش بغل بودی ...خاله سانه واست یه تاپ شلوارک خوشکل نارنجی آورده ...
23 ارديبهشت 1391

یه خبر خوب

مامانی اینا هفته دیگه میخوان بیان اینجا ...........ببین تو فسقلی چی کار کردی که دیگه طاقت دوریتو ندارن ٥ شنبه شب رفتیم فین اینقده شلوغ بود که نگو کلی مسافر اومده بود آخه الان فصل گلاب گیریه منم خیلی هوس مسافرتم کرد ......رفتیم آش خوردیم بعدشم رفتیم رستوران شبدیز رو کشف کردیم و اونجا کباب خوردیم تا حالا اونجا نرفته بودیم.....خیلی خوب بود من عاشق هوای آزادم ...تو هم اینقده هیچان زده شده بودی که نگو فکر کنم تو هم دوست داشتی......دیشب هم رفتیم پارک مدنی ولی تو بیشترشو خوابیدی دوستت دارم همه هستی من ...
12 ارديبهشت 1391